سفارش تبلیغ
صبا ویژن
< 1 2 3

 
دردهای من
جامه نیستند
تا زتن درآورم
‹‹چامه وچکامه››نیستند
تا به ‹‹رشته سخن››درآورم
نعره نیستند
تا ز‹‹نای جان››برآورم
دردهای من نهفتنی
دردهای من نگفتنی
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام هایشان
جلد کهنه شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گِلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ وبوی غنچهً دل است
پس چگونه من
رنگ وبوی غنچه را زبرگ های تو به وتوی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد میزند ورق
شعر تازه مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد،حرف نیست
درد،نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟...

  
ما اتفاقی دنیا میایم اتفاقی عاشق میشیم اتفاقی همدیگه رو له می کنیم
اتفاقی مثل یک ته مونده ی سیگار همدیگه رو لگد مال می کنیم
اتفاقی همدیگه رو می شکونیم اتفاقی به همدیگه تهمت می زنیم
اتفاقی همدیگه رو می بینیم اتفاقی همدیگه رو نمی بینیم
اتفاقی دروغ می گیم اتفاقی راست می گیم
اتفاقی مریض می شیم اتفاقی سر مسیر هم سبز می شیم
اتفاقی از چراغ قرمز رد میشیم
اتفاقی خیلی اتفاقی تیشه به ریشه ی هم می زنیم
خیلی اتفاقی برای هم خاطره میشیم و .....
اتفاقی همدیگه رو تنها می ذاریم
می بینی؟!؟! چقدر اتفاقی زندگی می کنیم!

  

بی تو...<\/h2>
 

ایینه طاقت دیدن ندارد...

             چرا که در چشم هایم تو را می بیند و در فراقت می
شکند!

اسمان طاقت بغض ندارد...

              چرا که با دیدن بغضم گریه اش می
گیرد

به دریا می نگرم ...

               چون دل طوفانی ام را می بیند خشمگین می
شود

خورشید با دیدن غروب شادی هایم...

                 خودش را در پشت چهره ی شب پنهان می
کند

و گل با دیدن شبنم به روی گونه هایم...

                   پژمرده می شود و می میرد!

اما تو نیستی...

      نیستی و بی تو همه ی دنیا در مقابل
چشمانم تیره و تار است

برگرد! برگرد و نفس تلخم را ببین که چگونه برای بودن تلاش می
کند...

تا شاید شب را صبح کند و از دیدارت جان دوباره
بگیرد...!

                                                       و من تا
ابد منتظرت خواهم ماند!



  
دردهای من
جامه نیستند
تا زتن درآورم
‹‹چامه وچکامه››نیستند
تا به ‹‹رشته سخن››درآورم
نعره نیستند
تا ز‹‹نای جان››برآورم
دردهای من نهفتنی
دردهای من نگفتنی
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام هایشان
جلد کهنه شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گِلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ وبوی غنچهً دل است
پس چگونه من
رنگ وبوی غنچه را زبرگ های تو به وتوی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد میزند ورق
شعر تازه مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد،حرف نیست
درد،نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟...


  
   مدیر وبلاگ
آرزو
سعی بر این دارم مورد قبول تمام دوستان باشد
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :35
بازدید دیروز :5
کل بازدید : 65061
کل یاداشته ها : 70


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ