سفارش تبلیغ
صبا ویژن

1. انقطاع از دنیا<\/h6>

در ماههای آخر حیات دنیوی، این فیلسوف و حکیم متشرع، دیگر به امور
دنیا توجهی نداشت و کاملاً از مادیات غافل بود و در عالم معنویت سیر می کرد، ذکر
خدا بر لب داشت و گویی پیوسته در جهان دیگر بود.
در روزهای آخر حتی به آب و غذا
هم توجه نداشت. چند روز قبل از وفاتش به یکی از دوستان فرموده بود:
« من دیگر
میل به چای ندارم و گفته ام سماور را در جهان آخرت روشن کنند، میل به غذا ندارم.
»
و بعد از آن هم دیگر غذا میل نکرد، با کسی سخن نمی گفت و حیرت زده به گوشه
اطاق می نگریست.

2. در سوگ همسر<\/h6>

در روزهایی که علامه طباطبایی در سوگ همسرشان محزون و متأثر بود و
اشک فراوانی از دیدگانش بر گونه ها جاری می ساخت، یکی از شاگردان سبب این همه
آشفتگی و ناراحتی علامه را از این بابت جویا شده بود، علامه پاسخ داده بود:
«
مرگ حق است، همه باید بمیریم، من برای مرگ همسرم گریه نمی کنم، گریه من از صفا و
کدبانوگری و محبت های خانم بود.
 من زندگی پرفراز و نشیبی داشته ام. در نجف با
سختی هایی مواجه می شدم، من از حوائج زندگی و چگونگی اداره آن بی اطلاع بودم، اداره
زندگی به عهده خانم بود. در طول مدت زندگی ما، هیچ گاه نشد که خانم کاری بکند که من
حداقل در دلم بگویم کاش این کار را نمی کرد یا کاری را ترک کند که من بگویم کاش این
عمل را انجام داده بود.
در تمام دوران زندگی هیچ گاه به من نگفت چرا فلان عمل
را انجام دادی؟ یا چرا ترک کردی؟... من این همه محبت و صفا را چگونه می توانم
فراموش کنم. »

3. نصیحت متواضعانه<\/h6>

یکی از یاران شهید مطهری می گوید:
در نظام طلبگی و حوزه، علامه
نه تنها استاد علم بود، بلکه در متن آن استاد اخلاق و سازندگی هم بود؛ یعنی، استاد
هم مربی بود و هم معلم؛ نشست و برخاست و تدریسشان خود تعلیم بود، اصلاً رویه تدریس
استاد در سر درس سازندگی و اخلاق بود، مثلاً گاهی که به علامه طباطبایی عرض می
کردیم: حاج آقا نصیحتی بفرمایید!
ایشان می فرمودند :
« حاج آقا خودش
محتاج تر است! »

و با همین بیان همه ی مطلب را به ما می فهماندند.

4. ما همه بندگان خدائیم!<\/h6>

آیت الله ابراهیم امینی یکی از شاگردان علامه طباطبایی اظهار می
دارد:
« در هر مجلسی که در خدمت علامه طباطبایی می رسیدم، آنقدر افاضه رحمت و
علم داشت و به اندازه ای سرشار از وجد و سرور و توحید بود که از شدت حقارت در خویش
احساس شرمندگی می نمودم و معمولا هر دو هفته یک بار به قم شرفیاب می شدم و زمان
زیارت و ملاقات ایشان برایم بسیار ارزنده بود.

... هر موقع که خدمتشان می
رسیدم، بدون استثنا برای بوسه زدن بر دستان علامه طباطبایی خم می شدم ولی آن حکیم و
فیلسوف متواضع دست خود را لای عبای خویش پنهان می نمود و حالتی از حیا و شرم در
ایشان هویدا می گردید که مرا منفعل می نمود.
یک روز عرض کردم ما برای برکت و
فیض دست شما را می بوسیم، چرا مضایقه میفرمایید؟
 سپس افزودم آقا آیا شما این
روایت را که از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام در منابع شیعه آمده است: « من علمنی
حرفاً فقد صیرنی عبداً: هر کس مرا نکته ای آموزد، مرا بنده خویش ساخته است. »، به
خاطر دارید؟
علامه طباطبایی فرمودند: « بلی روایت مشهوری است. »

عرض
کردم: شما این همه معارف و مکارم به ما آموخته اید و کراراً مرا بنده خود ساخته
اید، آیا از ادب بنده این نمی باشد که دست مولای خود را ببوسد و بدان تبرک
جوید؟!
آنگاه علامه طباطبایی با تبسم فرمودند:
« ما همه بندگان خدائیم.
»

5. استماع قرآن توأم با گریه<\/h6>

استاد محمد باقر موسوی همدانی مترجم تفسیر المیزان طی خاطراتی گفته
است:
« علامه طباطبایی قرآن را در خود پیاده کرده بود، وقتی در تفسیر قرآن به
آیات رحمت و غضب و یا توبه برمی خوردیم، ایشان منقلب می شد و اشکش از دیدگانش جاری
می گردید و در این حالت که به شدت منقلب به نظر می رسید می کوشید من متوجه حالتش
نشوم.
 در یکی از روزهای زمستانی که زیر کرسی نشسته بودیم من تفسیر فارسی را می
خواندم و ایشان عربی را نگاه می کردند، و در باب توبه و رحمت پروردگار و آمرزش
گناهان بودیم، ایشان نتوانست به گریه بی صدا اکتفا کند و رسماً زد به گریه و سرش را
پشت کرسی پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن.»

6. صعود و پرواز شهید<\/h6>

پس از واقعه هفتم تیر که نزدیکان و اطرافیان علامه طباطبایی نمی
خواستند خبر شهادت دکتر بهشتی را به علت کسالت علامه به ایشان بدهند، در همین احوال
یکی از اطرافیان علامه طباطبایی به اتاق ایشان می روند و علامه به او عبارتی بدین
مضمون می فرمایند:
« چه به من بگویید و چه نگویید من آقای بهشتی را می بینم که
در حال صعود و پرواز است. »

7. ارتباط با ملکوت<\/h6>

 یکی از شاگردان می گوید:
« روزی به عیادت علامه رفتم در حالی
که حالشان سنگین بود، دیدم تمام چراغهای اتاق را روشن نموده لباس خود را بر تن کرده
با عمامه و عبا و با حالت ابتهاج و سرور زایدالوصفی در اتاقها گردش می کنند و گویا
انتظار آمدن کسی را داشتند.
یکی از مدرسین محترم حوزه علمیه قم نقل کردند که در
روزهای آخر عمر علامه طباطبایی در حضورش بودم، دیدم دیده گشودند و فرمودند:
«
آنها را که انتظارشان داشتم به سراغمان آمدند. »

8. تجلی شخصیت عرفانی در پایان عمر<\/h6>

یکی از نزدیکان علامه می گوید:
« اینکه گفته اند در اواخر عمر
ایشان دچار فراموشی شده بود صحت ندارد، من که با ایشان مأنوس بودم چند بار تجربه
کردم و دیدم که کاملاً حواسشان جمع است ولی در اواخر عمر شخصیت ایشان تحت الشعاع
شخصیت عرفانی وی قرار گرفته بود و برای معلومات خود کوچکترین ارزشی قائل نبودند و
به سئولات جواب نمی دادند ولی در مسائل عرفانی اظهار نظر می کردند.
 یک وقت که
ایشان در بیمارستان بستری بودند، خدمتشان رسیده و عرض کردم: آقا مطالبی
بفرمایید:
فرمودند: « شما صحبت کنید. »
عرض کردم: آقا از اشعار حافظ چیزی به
خاطر دارید؟
 با خوشحالی فرمودند: بله و یکی از غزلهای حافظ را شروع به خواندن
نمودند و سپس به من فرمودند:
« بقیه شعر را شما بخوان. »

9. چشمه های حکمت<\/h6>

علامه ـ رضوان الله علیه ـ می فرمودند:
« در اوایل تحصیلم،
حدیثِ :« من اخلص لله اربعین صباحاً، فجّر الله ینابیع الحکمة من قبله علی لسانه
: هر کس چهل روز خود را برای خداوند خالص کند، خداوند چشمه های حکمت را از دلش بر
زبان وی جاری و روان می کند. »
را خواندم و تصمیم گرفتم بدان عمل کنم.
 پس
از آن چله، هرگاه اندیشه و تصور گناهی به ذهنم می آمد، ناخودآگاه و بی فاصله از
ذهنم می رفت. »

10. اثر ذکر « یا الله » <\/h6>

شخصی نقل کرد که گرفتار وسواس شدیدی شدم؛ به طوری که توانایی تکبیرة
الاحرام گفتن نماز را نداشتم.
روزی در منزل استاد بزرگوار، علامه (ره)، خدمتشان
مشرف شدم و ناراحتی خود را به عرض آن واصل به حق رساندم. مرحوم علامه فرمودند:
« هرگاه می خواهی نماز بخوانی، یک یا الله بگو، سپس نماز را شروع کن. »

به منزل رفتم؛ هنگام نماز فرا رسید و آماده به جا آوردن این واجب شدم. در
آن حال دیدم اثری از آن بیماری وسواس که مانع از به جا آوردن نماز بود در من نیست و
نیازی [هم] به گفتن یا الله پیدا نکردم. فهمیدم همان یا الله آقا طباطبائی باعث
شفایم شده است.

11. رویای صادقه<\/h6>

همسر شهید مطهری نقل می کنند:
« حدود یک هفته به شهادت استاد
مطهری، مرحوم علامه طباطبائی یک روز صبح، ساعت نه، به منزل ما زنگ زدند و خود استاد
گوشی را برداشتند.

علامه فرموده بودند که « دیشب حضرت امام حسین علیه السلام
را در خواب دیدم و از حضرت پرسیدم: حال آقا مطهری چطور است؟
ایشان تبسم فرموده و
جواب دادند: آقا مطهری از دوستان ماست. »

[ من هنگام گفت و گوی استاد مطهری
و علامه، تنها شاهد بودم که] آقا مطهری در مقابل علامه تواضع و تعارف می کند. ما
علامه را «حاج آقا» صدا می کردیم.
 پس از مکالمه آن دو، من از آقا مطهری سؤال
کردم: « حاج آقا چه می فرمودند؟ » پس از اصرار زیاد من، خواب علامه را برای ما
تعریف کردند.
با این که شهید مطهری هنوز در قید حیات بود، علامه در خواب حال او
را از حضرت سید الشهداء علیه السلام رسیده بودند و ما بعدها فهمیدیم که این بشارتی
برای شهادت مرحوم مطهری بوده است. »

12. خون گریستن موجوداتِ عالم در رثای امام حسین(ع) <\/h6>

مرحوم حجت السلام وجدانی فخر می گوید:
« بعد از ظهر عاشورایی به
قبرستان « حاج شیخ ( قبرستان نو) » در قم رفته بودم که دیدم مرحوم علامه در گوشه ای
از قبرستان هستند.
 برای عرض ارادت نزدیک شده و عرض سلام و ادب کردم. آن بزرگ
چند بار از سوز و گداز به من فرمودند:
« آقا وجدانی! می دانید امروز چه روزی
است؟! » عرض کردم:
« بله؛ امروز عاشوراست. »
فرمودند: « می بینی همه دنیا،
موجودات، آسمان، زمین و جمادات ـ همه ـ در حال اشکِ خون ریختن و گریستن بر حضرت
سیدالشهدا علیه السلام هستند؟! »

متعجب شده و دانستم که ایشان خبر از حقایق
هستی می دهند. در همین حال، ایشان خم شده و سنگی از زمین برداشته، آن را به سان
سیبی با دست از وسط شکافتند و میان آن را به من نشان دادند.
با چشمان خودم، در
میان سنگ، خون دیدم! و ساعتی با بهت و حیرت غرق مشاهده آن بودم. وقتی به خود آمدم،
متوجه شدم که علامه از قبرستان رفته اند و من در تنهایی به نظاره آن سنگ خونین جگر
مشغولم! »

13. گوش شنوا نیست!<\/h6>

استاد فاطمی نیا می گفتند:
« یکی از شاگردان استاد طباطبائی می
گفت:
با مرحوم علامه کاری داشتم؛ به خانه ایشان رفته و در زدم، اما کسی در را
باز نکرد. هیچ کس هم در کوچه نبود و درها و پنجره های همسایگان ایشان هم، همگی،
بسته بود.
ناگاه شنیدم صدایی گفت: « علامه در قبرستان حاج شیخ است! »

هر
چه به اطراف نگریستم، کسی را ندیدم. با خود گفتم:
« به قبرستان حاج شیخ (نو) می
روم؛ اگر علامه آن جا بود، هم مطلبم را عرض می کنم و هم درستی و راستی این آوای
(صدای) ناشناس برایم روشن می شود. »
به قبرستان که رسیدم، علامه را دیدم و ایشان
تا متوجه بنده شدند، فرمودند:
« دست و پایت را گم نکن! از این اصوات، بسیار است؛
گوش شنوا نیست! »

14. توسل به امام زادگان<\/h6>

یکی از آشنایان علامه نقل می کند:
« برای استاد مشکلی فلسفی رخ
داده بود؛ همان ایام به زیارت امامزاده ای رفت و پس از آن، همان امامزاده به خواب
ایشان آمده و مشکل علمی استاد را حل کرد! »

15. نگاه طبیبانه!<\/h6>

باز ایشان نقل می کنند که:
« اهل علمی دیوانه شده بود. او را
نزد علامه آوردند و استاد علامه یک ربع ساعت به وی نگریست؛ در اثر داروی نگاه
ایشان، بیمار عاقل و سالم شد. »

16. روح علامه<\/h6>

آقا سید حسین احمدی می گوید:
« یکی از شاگردان و مریدان آیت الله
طباطبائی می گفت: در خانه علامه با ایشان به گفت و گو نشستیم.
وقتی بازگشتم و
به منزل خود رسیدم، روح علامه ( البته در زمان حیات ایشان ) نزدم حاضر شده و فرمود:
« راضی نیستم گفت و شنودهای این جلسه را جایی بازگو کنی! »

17. ذکر الهی <\/h6>

علامه می فرمودند:
« روزی در باغ بودم. ناگهان متوجه شدم همه
کلاغ های روی درخت، یک پارچه
« الله ! الله! » می گویند! »
و نیز می
فرمود:
« هنگامی که به «ذکر» مشغولم، مشاهده می کنم درخت های حیاط خانه هم با من
ذکر می گویند. »

18. همه عالم، عالِم است ! <\/h6>

استاد امجد از قول علامه طباطبائی نقل می کنند که:
« شبی در نجف،
بر پشت بام خانه، آماده خوابیدن می شدم که مکاشفه ای برایم رخ داد و دیدم دستم و
همه اعضایم، می بینند و می شنوند و همان زمان دیدم که همه عالم، عالِم است.
»
باز ایشان می گوید:
« هرگاه سوالی داشتم و خدمت علامه می رسیدم، قبل از
این که پرسش را بیان کنم، جوابش را می فرمودند. »

19. خبر از آینده<\/h6>

مهندس عبدالباقی فرزند علامه نقل می کند:
« روزی مرحوم مادرم به
من گفت: « پس از مرگ من، فلان خانم را ـ که خانم شایسته ای است ـ به همسری پدرتان
برگزینید. »
 گفتم: « مادرجان! زندگی و عمر، دست خداست و کسی از آن خبر ندارد.
شما چه می دانید [ کدامتان زودتر از دیگری از جهان خواهد رفت ؟!]»

مادرم
گفت: « خودِ پدرت گفته که عمر من زودتر به پایان می رسد. » و همین طور هم شد!
هنگامی که مادرم در بستر بیماری بود، یک روز پدر ما به شدت نگران، غمگین و
هیجان زده بود و آرام نداشت و دائم قدم می زد و یاد خدا می کرد و همان روز هم، مادر
ما درگذشت و برایم روشن شد که گفته پدرم درست بود و از پاره ای وقایع آینده خبر
داشت. »

20. خوشا آنان که دائم در نمازند!<\/h6>

نجمه السادات ( دختر علامه ) نقل میکردند:
« زمانی در درکه ی
تهران بودیم که دیدم مرحوم پدر بر سجاده نماز، مشغول عبادت اند. همان لحظه به حیاط
رفتم و مشاهده کردم که ایشان در حیاط قدم می زنند.
باز به اتاق رفته و دیدم
همان لحظه، سرگرم عبادت اند! تعجب کردم که چطور در یک لحظه ایشان در دو جا هستند!
این مطلب را با مادرم در میان گذاشتم و مادر فرمود:
« دخترم! مگر نمی دانی این
دست از انسانها (اولیاء خدا) هنگامی که دست از عبادت می کشند، خداوند فرشته ای را
به شکل آنان می آفریند تا به جای آنان عبادت کند؟! »

21. سبحان الله!<\/h6>

آیت الله جوادی می فرمودند:
« وقتی سوره «اسراء» از المیزان
نوشته شد، مرحوم علامه جلسه ای داشتند که ما نیز شرکت می کردیم و احیاناً نکاتی که
به نظر می رسید، به ایشان عرض می کردیم.
در یکی از کلمات آیات آخر سوره «
اسراء» ایشان بحثی کرده بودند که این «ال» در کلمه چگونه است؟ برای جنس است یا
استغراق یا عهد؟
اما وقتی مراجعه کردیم، دیدیم اصلاً «ال» در آیه وجود ندارد.
به ایشان گفتیم که آقا! اصلاً «ال» در این آیه نیست!
فرمودند: « بله؛ تنها
خداوند است که منزه از خطا و نسیان است. »

22. حفاظت الهی<\/h6>

حجت الاسلام ممدوحی نقل می کنند:
« مرحوم علامه طباطبائی جلساتی
داشتند که گاهی در منزل خودشان و گاهی در خانه بعضی شاگردانشان تشکیل می شد. یک بار
که در اواخر عمرشان قرار بود برای حضور در یکی از جلسات، شبانه از کوچه پس کوچه های
تاریک شهر قم عبور کنند؛ با ارتعاشی که در بدن داشتند و راه ناهموار منزلی که آن شب
قرار بود بروند و تاریکی کوچه ها، یکی از اطرافیان عرض کرد:
احتمال دارد ـ خدای
نکرده ـ با این وضع، به زمین بخورید. می شود جلسه این هفته را مثلاً در خانه خود
حضرت عالی برپا کرد تا اذیت نشوید.
علامه فرمودند:
« مگر ما در روز به وسیله
نور خورشید خود را نگه می داریم و مگر نور خورشید باعث می شود زمین نخوریم؟! »

« قل من یکلؤکم بالیل و النهار من الرحمن؟! بگو: چه کسی شما را در
شب و روز از [ هر آسیب] خدای رحمان حفظ می کند؟! سوره انبیاء آیه 42 »
<\/h5>

23. داروی همه دردها خداست!<\/h6>

حجت الاسلام عبدالقائم شوشتری می گوید:
 به مرحوم علامه طباطبائی
عرض کردم:
« من چله نشستم؛ عبادت ها کردم؛ خدمت بزرگان رسیدم و ... اما مشکلم حل
نشد! »
 ناگهان حال ایشان دگرگون شد و دست بر صورت نهادند و گریستند و در میان
گریه فرمودند:
« داروی همه دردها خداست! داروی همه دردها خداست! »

24. راز خلقت انسان !<\/h6>

از قول آیت الله حسن زاده نقل شده :
« شبی در این موضوع فکر می
کردم که چرا خداوند، انسان ها را آفرید؟
آیاتی مانند و ما خلقت الجن و الانس
الا لیعبدون را هم که از نظر می گذراندم و این که در تفسیرش فرموده اند: لیعبدون،
یعنی لتعرفون، باز این اشکال به ذهنم می آمد که عبادت، فرع معرفت است، و ما که
معرفتی نسبت به خدا نداریم، پس چه عبادتی؟! و ...»
صبح، اول وقت، به حضور استاد
علامه طباطبائی رسیده و سؤال را با ایشان در میان گذاشتم که « حضرت استاد! پس چه
کسی بناست خداوند را عبادت کند؟! »
ایشان در بیانی کوتاه فرمودند: « گرچه یک
نفر! »
تا این جمله را فرمودند، من آرام شدم؛ همان دم به یاد وجود مقدس امام
زمان علیه السلام افتادم و خاطرم آمد که زمین و عالم، هماره چنین شخصی را
دارد.
 دیگران همگی طفیلی وجود انسان کامل (معصوم) هستند و گویی هدف از خلقت
آنان، به خلقت موجود تام و کامل باز می گردد. »

امیر بیان ، علی علیه
السلام، خود پرده از راز خلقت برداشته اند:
« فانا صنائع ربنا والناس بعد
صنائع لنا: ما ساخته پرودگاریم خویشتنیم و مردم ـ همگی ـ پس از ما برای ما ساخته و
آفریده شده اند. »

25. نفس مطمئنه<\/h6>

آیت الله طباطبائی گاهی اوقات که صحبت می کردند از سالیان سختی که
در حمله متفقین در تبریز بودند و هیچ آرامشی نداشتند، یاد می آوردند و می
گفتند:
« سالیانی بر من گذشت که هیچ آرامشی نداشتم! »

اما ما می دانیم
که ایشان بسیاری از رساله های عمیق فلسفی را در همان زمان ناآرامی آذربایجان نوشته
اند و اگر چه ایشان از آرامش ظاهری محروم بود، با این وجود خوفی به دل راه نمی داد.
ایشان می فرمود:
« بنده هنگامی که می خواستم از نجف باز گردم، هرچه کتاب
نوشته بودم، در رودخانه انداختم و تنها یکی از آن ها را ـ بدون توجه ـ برای خود نگه
داشتم. »

و آن کتاب، رسائل سبع ایشان بود.
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد



  
1. در جستجوی استاد<\/h6>

علامه  می فرمود:
« هنگامی که از تبریز به قصد ادامه تحصیل علوم
اسلامی به سوی نجف اشرف حرکت کردم، از وضع نجف بی اطلاع بودم، نمی دانستم کجا بروم
و چه بکنم، در بین راه همواره به فکر بودم که چه درسی بخوانم، پیش چه استادی تلمذ
نمایم و چه راه و روشی را انتخاب کنم که مرضیّ خدا باشد.
وقتی به نجف اشرف
رسیدم، هنگام ورود رو کردم، به قبه و بارگاه امیرالمؤمنین علیه السلام و عرض کردم:
یا علی؛ من برای ادامه تحصیل به محضر شما شرفیاب شده ام، ولی نمی دانم چه
روشی را پیش گیرم و چه برنامه ای را انتخاب کنم، از شما می خواهم که در آنچه صلاح
است مرا راهنمایی کنید.

منزلی اجاره کردم و در آن ساکن شدم، در همان
روزهای اول قبل از اینکه در جلسه درسی شرکت کرده باشم، در منزل نشسته بودم و به
آینده خودم فکر می کردم؛ ناگاه درب خانه را زدند، درب را باز کردم دیدم یکی از
علمای بزرگ است، سلام کرد و داخل منزل شد، در اتاق نشست و خیر مقدم گفت.

چهره ای داشت بسیار جذاب و نورانی، با کمال صفا و صمیمیت به گفتگو نشست و
با من انس گرفت و در ضمن صحبت اشعاری برایم خواند و سخنانی بدین مضمون برایم گفت:
کسی که به قصد تحصیل به نجف می آید خوب است علاوه بر تحصیل به فکر تهذیب و
تکمیل نفس خویش نیز باشد و از نفس خود غافل نماند
، این را فرمود و حرکت کرد.
من در آن مجلس شیفته اخلاق و رفتار اسلامی او شدم، سخنان کوتاه و با نفوذ آن
عالم ربانی چنان در دل من اثر کرد که برنامه آینده ام را شناختم، تا مدتی که در نجف
بودم، محضر آن عالم باتقوا را رها نکردم؛ در درس اخلاقش شرکت می کردم و از محضرش
استفاده می نمودم؛ آن دانشمند بزرگ حاج سید علی آقای قاضی(ره) بود. »

2. درد دل با استاد<\/h6>

علامه طباطبایی در کشاکش زندگی پربار و توأم با رنجش عجایبی بس
آموزنده و سودمند داشت، ایشان می فرمود:

« در ایام تحصیلاتم که در نجف
بودم، در یکی از سالها ارتباط ما در عراق با ایران بسیار با دشواری انجام می گرفت،
که خود موجب تنگناهای مالی و فقدان امکانات اولیه زندگی می گردید.
اضافه بر مشکل
اقتصادی، خشونت هوا و گرمای زاید الوصف نجف در آن تابستانهای طولانی، ما را در سختی
و فشار قرار می داد. یک روز که حسابی از چنین شرایط ناگوار و ناراحت کننده ای خسته
شده بودم و ابرهای یأس و اندوه آسمان ذهن و اندیشه ام را مشوش ساخته بود به خدمت
استاد آیت الله العظمی سید علی آقا قاضی رفته و قصه دل با او گفتم و زخمهای زندگی
را برایش تشریح کردم .
استاد با عنایت خاصی مرا موعظه نمود و به دلداریم پرداخت
و آن چنان بیانات شگفت انگیز و مؤثر او، بر صحنه دلم نقش بسته بود که تمامی آن را
زدوده و آرامش خاصی را برایم به ارمغان آورد و آنگاه که از خدمت آن استاد معظم
مراجعت می کردم گویی آن چنان سبکبارم که در زندگی هیچ گونه ملالی ندارم. »

3. اسمش را عبدالباقی بگذارید!<\/h6>

علامه می فرمودند:
« من و همسرم از خویشاوندان مرحوم قاضی بودیم،
او در نجف برای تحقق اصل اسلامی و اخلاقی صله رحم و تفقد از حالمان، به منزل ما می
آمد.

 ما کراراً صاحب فرزند شده بودیم، ولی همگی در همان دوران کوچکی فوت
کرده بودند.
روزی مرحوم قاضی به خانه ما وارد شد در حالی که همسرم آبستن بود و
من از وضع او آگاهی نداشتم، موقع خداحافظی به همسرم گفت: دختر عمو این فرزندت باقی
خواهد ماند و پسر است و آسیبی به او نخواهد رسید، نامش را عبدالباقی بگذارید تا
انشاء الله برایتان بماند.
حال این پسر متولد شده و ما اسمش را عبدالباقی نهاده
ایم، به امید آنکه از گزند حوادث محفوظ مانده و تلف نشود. »

4. یادی از همسر مهربان<\/h6>

علامه نقل می کردند:
« من زندگی پرفراز و نشیبی داشته ام، در نجف
اشرف با سختیهایی مواجه می شدم، من از حوائج زندگی و چگونگی اداره آن بی اطلاع
بودم.

اداره زندگی به عهده خانم بود؛ در طول مدت زندگی ما، هیچ گاه نشد که
خانم کاری بکند که من حداقل در دلم بگویم، کاش این کار را نمی کرد یا کاری را ترک
کند که من بگویم، کاش این عمل را انجام داده بود.

در تمام دوران زندگی
هیچگاه به من نگفت، چرا فلان عمل را انجام دادی؟ یا چرا ترک کردی؟ مثلاً شما می
دانید که، کار من در منزل است و همیشه مشغول نوشتن یا مطالعه هستم، معلوم است که
خسته می شوم و احتیاج به استراحت و تجدید نیرو دارم، خانم به این موضوع توجه داشت،
سماور ما همیشه روشن بود و هر ساعت یک فنجان چای می ریخت و می آورد، در اتاق کار من
می گذاشت و دوباره دنبال کارش می رفت تا ساعت دیگر و ...، من این همه محبت و صفا را
چگونه می توانم فراموش کنم. »

5. مکاشفه همسر علامه<\/h6>

ایشان می فرمود:
« عیال ما زن بسیار مؤمن و بزرگواری بود، ما در
معیت ایشان برای تحصیل به نجف اشرف مشرف شدیم و ایام عاشورا برای زیارت به کربلا می
رفتیم، وقتی بعد از مدتی به تبریز مراجعت کردیم، عیال ما روز عاشورایی در منزل
نشسته و مشغول خواندن زیارت عاشورا بود، می گوید:
ناگهان دلم شکست و با خود
نجوا کردم؛ ده سال در روز عاشورا را در کنار مرقد مطهر حضرت ابا عبدالله الحسین
علیه السلام بودیم و امروز از چنین فیض عظمایی محروم شده ایم.
یک مرتبه دیدم در
حرم مطهر در بالا سر ایستاده ام و رو به مرقد مطهر مشغول خواندن زیارت هستم و حرم
مطهر و مشخصات آن همچون گذشته بود، ولی حرم خیلی خلوت بود.
چون روز عاشورا بود
و مردم غالباً برای تماشای دسته های عزادار و سینه زن از حرم به بیرون رفته بودند و
تنها در پایین پای مبارک چند نفری ایستاده بودند و زیارت نامه می خواندند، بعد از
مدتی چون به خود آمدم، دیدم، در خانه خود نشسته و در همان محل مشغول خواندن بقیه
زیارت عاشورا هستم. »

6. حوریه بهشتی<\/h6>

علامه طباطبایی نقل کرده اند که:
« روزی در مسجد کوفه نشسته و
مشغول ذکر بودم، در آن بین یک حوریه بهشتی از طرف راست من آمد، و یک جام شراب بهشتی
در دست داشت، و برای من آورده بود و خود را به من ارائه می نمود .

همین که
خواستم به او توجهی کنم، ناگهان یاد حرف استادم، مرحوم قاضی افتادم، که فرموده بود،
چنانچه در بین نماز و یا قرائت قرآن و یا در حال ذکر و فکر برای شما پیش آمدی کرد،
و صورت زیبایی را دیدید، توجه ننمایید و دنبال عمل خود باشید.
 به همین دلیل من
نیز توجهی نکردم، آن حوریه برخاست و از طرف چپ من آمد و آن جام را به من تعارف کرد،
باز من توجهی ننمودم، و روی خود را برگرداندم، آن حوریه رنجیده شد و رفت. »
7. دیدن صُوَر برزخی

علامه گاهی که مجلس را مناسب می دید و احساس می کرد حاضرین آن جلسه
که معمولاً از شاگردان خواصش بودند و قدرت و توانایی درک مسائل غیبی را دارند برخی
از جریانات و به اصطلاح مکاشفات خود را با عفت خاصی که از ویژگی های برجسته او بود،
بازگو می کرد.

شهید مطهری هم به این واقعیت اشاره کرده و خاطر نشان ساخته
که علامه طباطبایی مسائل غیبی را که مشاهده آن برای افراد عادی دشوار است می دیده
اند.
علامه حسن زاده آملی در این باره می نویسد:
علامه طباطبایی در مسیر
عرفان عملی دارای چشم برزخی بودند و افراد را به صورت ملکوتیشان می دیدند و برای
بنده بارها پیش آمد و در محضر علامه طباطبایی شواهدی دراین باره [ چشم برزخی]
دارم... بنده وقتی به خدمت آیت الله محمد تقی آملی(ره) تشرف حاصل کردم... ایشان
فرمودند که ما وقتی در نجف بودیم در همان وقت، آقای طباطبایی، دارای مکاشفات عجیب و
شگفتی بود.

علامه طباطبایی در زمینه مکاشفات خود حکایت می کند که:
« ...
من در نجف که بودم، هزینه زندگی ام از تبریز می رسید، دو سه ماه تأخیر افتاد و هر
چه پس انداز داشتم خرج کردم و کارم به استیصال کشید.
 روزی در منزل نشسته بودم و
کتابم روی میز بود، مطالب هم خیلی باریک و حساس بود، دقیق شده بودم در درک این
مطالب، ناگهان فکر رزق و روزی و مخارج زندگی افکار مرا پاره کرد و با خود گفتم تا
کی می توانی بدون پول زندگی کنی؟
به محض اینکه مطلب علمی کنار رفته و این فکر [
تهیه رزق و روزی] به نظرم رسید، شنیدم که، کسی محکم در خانه را می کوبد، پاشدم
رفتم، در را باز کردم و با مردی روبه رو شدم، که دارای محاسن حنایی و قد بلند و
دستاری بر سر بسته بود که، نه شبیه عمامه بود و نه شبیه مولوی، دستار خاصی بود، با
فرم مخصوص به محض اینکه در باز شد، ایشان به من سلام کرد و گفتم: علیکم السلام
 گفت: من شاه حسین ولیّ هستم، خدای تبارک و تعالی می فرماید:
در این هجده
سال (از سالی که معمم شدم و به لباس خدمتگزاری دین درآمدم) کی تو را گرسنه گذاشتم
که، درس و مطالعه را رها کردی و به فکر روزی افتادی، خداحافظ شما!
 در را بستم و
آمدم، پشت میز مطالعه، آن وقت تازه سرم را از روی دستم برداشتم، در نتیجه سؤالی
برای من پیش آمد و اینکه آیا من با پاهایم رفتم دم در و برگشتم؟!
اگر اینجور
بود، پس چرا الآن سرم را از روی دستم برداشتم؟! و یا خواب بودم، ولی اطمینان داشتم
که، خواب نبودم، بیدار بودم، معلوم شد که، یک « حالت کشفی » برای من رخ داده بود.
»

8. گفتگو با حضرت ادریس(ع) <\/h6>

علامه طباطبایی عقیده داشت که اگر انسانی به عجز خود واقف شود و از
صمیم قلب هدایت خویش را خواستار گردد، بدیهی است خداوند متعال هرگز بنده ای را که
جویای حق و پویای حقیقت است رها نخواهد نمود، چنانچه در قرآن آمده است:

« والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا: سوره عنکبوت آیه 69 »<\/h5>

 سپس این داستان را نقل کردند:
« به یاد دارم هنگامی که در نجف
اشرف در تحت تربیت اخلاقی و عرفانی مرحوم حاج میرزا علی قاضی(ره) بودیم، سحرگاهی بر
بالای بام بر سجاده عبادت نشسته بودم.
در این موقع نعاسی ( خواب سبک) به من دست
داد و مشاهده کردم دو نفر در مقابل من نشسته اند یکی از آنها حضرت ادریس( علی نبینا
و آله و علیه السلام) بود و دیگری برادر عزیز و ارجمند خودم آقای حاج سید محمد حسن
الهی طباطبایی که فعلاً در تبریز سکونت دارند.

حضرت ادریس علیه السلام با
من به مذاکره و سخن مشغول شدند ولی طوری بود که ایشان القائ کلام می نمودند و تکلم
و صحبت می کردند ولی سخنان ایشان به واسطه کلام آقای اخوی استماع می شد... و این
اولین انتقالی بود که عالم طبیعت را برای من به جهان ماوراء طبیعت پیوسته و رشته
ارتباط ما از اینجا شروع شد. »

9. نماز شب<\/h6>

استاد علامه طباطبایی نقل کردند:
« چون به نجف اشرف برای تحصیل
مشرف شدم، از نقطه نظر قرابت و خویشاوندی گاهگاهی به محضر مرحوم قاضی شرفیاب می
شدم، یک روز در نجف
{ درکنار } در مدرسه ای ایستاده بودم که مرحوم آیت الله قاضی
از آنجا عبور می کردند، چون به من رسیدند دست خود را به روی شانه ام گذاردند و
گفتند:

« ای فرزند ، دنیا می خواهی نماز شب بخوان ، آخرت می خواهی نماز شب
بخوان! »  

10. توسل برای حل مسئله علمی!<\/h6>

استاد امجد از قول علامه طباطبائی نقل می کنند:
« به خط خودِ
مرحوم ملاصدرا دیدم که نوشته بود: مسأله اتحاد عاقل و معقول را حضرت فاطمه معصومه
علیها السلام برای من حل فرمودند. »

مرحوم شیخ عباس قمی نیز در حاشیه اسفار
( فصل اتحاد عاقل و معقول)، به خط استادش، مرحوم حاج محمد قمی، مشاهده کرد که او
نیز از زبان مرحوم صدرا نوشته بود: « هنگام پیش نویس این بحث، در روستای کهک قم
بودم و برای یاری جستن از دختر حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام، رهسپار قم شدم و
روز جمعه ای بود که این مسأله با عنایت خداوند [ و حضرت معصومه علیها السلام ]
برایم حل شد. »

11. صبر بر فراق<\/h6>

علامه طباطبائی از قول استادشان مرحوم آقای قاضی می فرمودند:
«
من از باباطاهر تعجب می کنم که در شعرش چنین سروده:
یکی درد و یکی درمان
پسندد              یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و
هجران   پسندم آنچه را جانان پسندد

چه طور باباطاهر گفته است: اگر جانان،
هجران را پسندد، من هم آن را می پسندم.؟!
چگونه انسان می تواند این را بپذیرد؟!
عاشق بر هر چیز صبر می کند اما بر فراق، صبر نمی تواند کرد.
مولا علی علیه
السلام در دعای کمیل می فرماید: مولا و آقای من! گیرم بر عذاب تو صبر کنم؛ بر دوری
تو چگونه شکیبا باشم؟! »

12. گنجینه و مخزن الهی<\/h6>

علامه طباطبائی فرمودند:
« من در نوجوانی خیلی به منزل آیت الله
سید احمد قاضی ( برادر آیت الله سید علی قاضی ) رفت و آمد می کردم و بیشتر روزها در
خانه ایشان مانده و از مهمانان و مراجعان پذیرایی می کردم.

روزی خدمت ایشان
بودم که همسرشان پشت در اتاقی که ما بودیم، آمد و از مرحوم سید احمد برای خرید نان،
پول خواست. آیت الله سید احمد قاضی فرمود: پولی ندارم. همسرشان از شنیدن این سخن
ناراحت شد و با لحن قهرآمیزی گفت: این هم شد زندگی؟! و رفت.

من دیدم که حال
استادم دگرگون شد و در حیاط خانه، بادی چون گردباد وزیدن گرفت و برگ های ریخته شده
درختان را از باغچه، در جایی جمع کرد و سپس باد خوابید.

آیت الله سید احمد
به من فرمود: به حیاط برو؛ زیر برگ های جمع شده یک دو تومانی است. آن را بردار و
بیا به خانواده من بده. من رفتم و از زیر آن برگ های جمع شده، یک دو تومانی برداشتم
و همان گونه که فرموده بود آن را به همسرش دادم و از این اتفاق در کمال تعجب و
تحیّر بودم. »

« و إن من شی ء إلا عندنا خزائنه و ما ننزّله إلا بقدر معلوم:
و چیزی نیست مگر آن که گنجینه ها و معادن آن نزد ماست، و فرو نمی فرستیمش مگر
به اندازه معلوم ( و حساب شده ). سوره حجر/آیه 21 »

13. مقام ولیّ خدا<\/h6>

علامه طباطبائی فرمودند:
« روزی از خیابان عبور می کردم. بنایی
را در حال چیدن بنای ساختمان دیدم. ناگهان دیدم بنّا پایش لغزید از آن بالا به
پایین افتاد.
 در همین حال، کارگر او که پایین ساختمان بود، نگاهی به بنا کرد و
گفت: « نیافت! » دیدم بنا از همان بالا آرام پایین آمد.
من به دنبال کارگر به
راه افتادم تا ببینم او کیست که خود را به کارگری زده است؟!
بعد فهمیدم آن فرد،
کسی است که هر روز به محضر مقدس ولی عصر ـ عجل الله تعالی فرجع الشریف ـ مشرف می
شود. »
{ ظاهراً از ایشان ( کارگر) سوال کردند که شما چطور به این مقام رسیدی
ایشان فرموده بودند به این مضمون که: یک عمر، ما حرف خدا را گوش کردیم، این دفعه
خدا حرف ما را گوش کرد. }

14. چهره باطنی اعمال انسان<\/h6>

آیت الله جوادی آملی نقل می کردند:
علامه طباطبائی فرمودند:
« در نجف، شخصی [عامی] مشهور به این شده بود که از اهل معرفت است و چشمش به
باطن این عالم باز است.
این شخص روز پنج شنبه ای به قبرستان وادی السلام رفته
بود و در حال بازگشت بود که جمعی از علماء، در راه بازگشت از او پرسیدند: شما در
وادی السلام چه دیدید؟
ابتدا گفت: فاتحه ای خواندم و بازگشتم. آن عده چون از
حال و مقام وی آگاه بودند. اصرا کردند که مشاهده خود را بگوید.
او پاسخ داد: من
رفته بودم کنار آن قبرهایی که آماده ساخته بودند تا اگر کسی مُرد معطل کندن قبر
برای وی نشوند و به سرعت مرده را در آن دفن کنند.
از قبرها پرسیدم: این علما می
گویند: قبرها مار و عقرب دارند و مرده گنهکار را آزار و اذیت می کنند. آیا این کلام
درست است؟
قبرها جواب دادند: ما مار و عقرب نداریم؛ هر کس با خود هر چه بیاورد،
با آن همنشین خواهد شد. »

شاید ذکر این نکته مناسب باشد ،  که آیات و روایات
فراوانی این معنی را تأیید می کند از جمله این دو آیه:
« فمن یعمل مثقال ذره
خیراً یره؛ و من یعمل مثقال ذره شراً یره:
پس هر کس هموزن ذره ای، نیکی انجام
دهد، (همان) را می بیند و هر کس هموزن ذره ای، بدی انجام دهد، (همان) را می بیند.
سوره زلزال/آیات 7و8 »


در این دو آیه ذکر نشده « جزای آن اعمال را می
بیند». بلکه فرموده است: « خود آن اعمال را خواهد دید. »
 

این عمل های چو مار و کژدمت         مار و کژدم گردد و گیرد دُمت

15. توجه به مطلب نه الفاظ!<\/h6>

علامه می فرمود:
« ما استادی در ادبیات داشتیم که همه الفاظ را
غلط می خواند! با این که خوب هم  درس می داد! و اتفاقاً این دسته بهتر می فهمند؛
زیرا حواسشان به مطلب است نه به الفاظ! »



  
هجرت<\/h6>

به هر حال علامه طباطبایی بعد از مدتی اقامت در تبریز تصمیم می گیرد
تا به قم عزیمت نماید و بالاخره این تصمیم خود را در سال 1325هـ.ش عملی می کند.
فرزند علامه طباطبایی در این مورد می گوید:
« همزمان با آغاز سال 1325هـ.ش
وارد شهر قم شدیم... در ابتدا به منزل یکی از بستگان که ساکن قم و مشغول تحصیل علوم
دینی بود وارد شدیم، ولی به زودی در کوچه یخچال قاضی در منزل یکی از روحانیان که
هنوز هم در قید حیات است اتاق دو قسمتی، که با نصب پرده قابل تفکیک بود اجاره
کردیم، این دو اتاق قریب بیست متر مربع بود.
طبقه زیر این اطاقها انبار آب شرب
منزل بود که، در صورت لزوم بایستی از درب آن به داخل خم شده و ظرف آب شرب را پر
کنیم.
چون خانه فاقد آشپزخانه بود پخت و پز هم در داخل اطاق انجام می گرفت - در
حالی که مادر ما به دو مطبخ (آشپزخانه) 24 متر مربعی و 35 متر مربعی عادت کرده بود
که در میهمانیهای بزرگ از آنها به راحتی استفاده می کرد ـ پدر ما در شهر قم چند
آشنای انگشت شمار داشت که یکی از آنها مرحوم آیت الله حجت بود. اولین رفت و آمد
مرحوم علامه به منزل آقای حجت بود و کم کم با اطرافیان ایشان دوستی برقرار و رفت و
آمد آغاز شد.

لازم به ذکر است که علامه طباطبایی در ابتدای ورودشان به قم به
قاضی معروف بودند، چون از سلسه سادات طباطبایی هم بودند، خود ایشان ترجیح دادند، که
به طباطبایی معروف شوند.
ایشان عمامه ای بسیار کوچک از کرباس آبی رنگ و دگمه
های باز قبا و بدون جوراب با لباس کمتر از معمول، در کوچه های قم تردد داشت و در
ضمن خانه بسیار محقر و ساده ای داشت. »


رحلت<\/h6>

مهندس عبدالباقی، نقل می کند :
« هفت، هشت روز مانده به رحلت
علامه، ایشان هیچ جوابی به هیچ کس نمی داد و سخن نمی گفت، فقط زیر لب زمزمه می کرد:
« لا اله الا الله! »

حالات مرحوم علامه در اواخر عمر، دگرگون شده و
مراقبه ایشان شدید شده بود و کمتر «تنازل» می کردند، و [ مانند استاد خود، مرحوم
آیة الله قاضی] این بیت حافظ را می خواندند و یک ساعت می گریستند:
« کاروان رفت
و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی؟ ره زکه پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟!
»

همان روزهای آخر، کسی از ایشان پرسید: « در چه مقامی هستید؟» فرموده
بودند: « مقام تکلم ».
سائل ادامه داد: « با چه کسی؟ » فرموده بودند: «
با حق. »

حجت الاسلام ابوالقاسم مرندی می گوید:
« یک ماه به رحلتشان
مانده بود که برای عیادتشان به بیمارستان رفتم. گویا آن روز کسی به دیدارشان نیامده
بود. مدتی در اتاق ایستادم که ناگهان پس از چند روز چشمانشان را گشودند و نظری به
من انداختند.
به مزاح [ از آن جا که ایشان خیلی با دیوان حافظ دمخور بودند ]
عرض کردم: آقا از اشعار حافظ چیزی در نظر دارید؟ فرمودند:
« صلاح کار کجا و، من
خراب کجا؟ بقیه اش را بخوان! »
گفتم: ببین تفاوت ره از کجاست تا به
کجا!

علامه تکرار کردند: « تا به کجا! » و باز چشم خود را بستند و دیگر سخنی
به میان نیامد.
آخرین باری که حالشان بد شد و راهی بیمارستان شده بودند، به
همسر خود گفتند:
« من دیگر بر نمی گردم. »

آیت الله کشمیری می
فرمودند:
« شب وفات علامه طباطبائی در خواب دیدم که حضرت امام رضا علیه السلام
در گذشته اند و ایشان را تشییع جنازه می کنند. صبح، خواب خود را چنین تعبیر کردم که
یکی از بزرگان [ و عالمان] از دنیا خواهد رفت؛ و در پی آن، خبر آوردند که آیت الله
طباطبائی درگذشت. »

ایشان در روز سوم ماه شعبان 1401 هـ.ق به محضر ثامن
الحجج علیه السلام مشرف شدند و 22 روز در آنجا اقامت نمودند، و بعد به جهت مناسب
نبودن حالشان او را به تهران آورده و بستری کردند، ولی دیگر شدت کسالت طوری بود، که
درمان بیمارستانی نیز نتیجه ای نداشت.
تا بالاخره به شهر مقدس قم که، محل سکونت
ایشان بود، برگشتند و در منزلشان بستری شدند، و غیر از خواص، از شاگردان کسی را به
ملاقات نپذیرفتند، حال ایشان روز به روز سخت تر می شد، تا اینکه ایشان را در قم، به
بیمارستان انتقال دادند.
قریب یک هفته در بیمارستان بستری می شوند، و دو روز
آخر کاملاً بیهوش بودند، تا در صبح یکشنبه 18 ماه محرم الحرام، 1402 هـ.ق سه ساعت
به ظهر مانده به سرای ابدی انتقال و لباس کهنه تن را خلع و به حیات جاودانی مخلع می
گردند، و برای اطلاع و شرکت بزرگان، از سایر شهرستانها، مراسم تدفین به روز بعد
موکول می شود، و جنازه ایشان را در 19 محرم الحرام دو ساعت به ظهر مانده از مسجد
حضرت امام حسن مجنبی علیه السلام تا صحن مطهر حضرت معصومه علیها السلام تشییع می
کنند، و آیت الله حاج سید محمد رضا گلپایگانی(ره) بر ایشان نماز می گذارند و در
بالا سر قبر حضرت معصومه علیها السلام دفن می کنند.

« و سلام علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا
و درود [ی
سترگ] بر او، روزی که زاده شده و روزی که می میرد و روزی که زنده برانگیخته می شود.
»<\/h5>
  
جدِّ علامه <\/h6>

جدّ علامه طباطبائی(ره) از شاگردان و معاشران نزدیک شیخ محمد حسن
نجفی
(صاحب جواهرالکلام) بود و نامه ها و نوشته های ایشان را می نگاشت.
مجتهد بود و به علوم غریب (رمل و جفر و ...) نیز احاطه داشت اما از نعمت داشتن
فرزند محروم بود.
 روزی هنگام تلاوت قرآن به این آیه رسید « و ایوب إذ نادی ربه:
انیّ مسنی الضر و انت ارحم الرّاحمین ». با خواندن این آیه، دلش می شکند و از
نداشتن فرزند غمگین می شود.
همان هنگام چنین ادراک می
کند  که اگر  حاجت خود را از خداوند بخواهد، روا خواهد شد.
 دعا می کند و خداوند
هم ـ پس از عمری دراز ـ فرزند صالحی به او عنایت می فرماید. آن پسر، پدر مرحوم
علامه طباطبائی می شود. پدر علامه نیز پس از تولد او، نام پدر خود ( یعنی جدّ
علامه) را بر وی می نهد.

ولادت<\/h6>

علامه طباطبایی در آخرین روز ماه ذیحجه سال 1321 هـ.ق در شاد آباد
تبریز متولد شد، و 81 سال عمر پربرکت کرد، و در صبح یکشنبه 18 محرم الحرام سال 1402
هـ.ق سه ساعت به ظهر مانده رحلت کردند.

اجداد علامه طباطبایی از طرف پدر از
اولاد حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام و از اولاد ابراهیم بن اسماعیل دیباج هستند،
و از طرف مادر اولاد حضرت امام حسین علیه السلام می باشند.
در سن پنج سالگی
مادرشان، و در سن نه سالگی پدرشان بدرود حیات می گویند و از آنها اولادی جز ایشان و
برادر کوچکتر از ایشان بنام سید محمد حسن کسی دیگر باقی نمانده بود.

تحصیلات و اساتید<\/h6>

سید محمد حسین به مدت شش سال (1290 تا 1296هـ.ش) پس از آموزش قرآن
که در روش درسی آن روزها قبل از هر چیز تدریس می شد، آثاری چون گلستان، بوستان و
... را فراگرفت.
علاوه بر آموختن ادبیات، زیر نظر میرزا علینقی خطاط به یادگیری
فنون خوشنویسی پرداخت.
چون تحصیلات ابتدایی نتوانست به ذوق سرشار و علاقه وافر
ایشان پاسخ گوید، از این جهت به مدرسه طالبیه تبریز وارد شد و به فراگیری ادبیات
عرب و علوم نقلی و فقه و اصول پرداخت و از سال 1297 تا 1304 هـ.ش مشغول فراگیری
دانشهای مختلف اسلامی گردید.

علامه طباطبایی بعد از تحصیل در مدرسه طالبیه
تبریز همراه برادرشان به نجف اشرف مشرف می شوند، و ده سال تمام در نجف اشرف به
تحصیل علوم دینی و کمالات اخلاقی و معنوی مشغول می شوند.
علامه طباطبایی علوم
ریاضی را در نجف اشرف نزد آقا سید ابوالقاسم خوانساری که از ریاضی دانان مشهور آن
زمان بود فراگرفت.

ایشان دروس فقه و اصول را نزد استادان برجسته ای چون
مرحوم آیت الله نائینی(ره) و مرحوم آیت الله اصفهانی(ره) خواندند، و مدت درسهای فقه
و اصول ایشان مجموعاً ده سال بود.

استاد ایشان در فلسفه، حکیم متأله، مرحوم
آقا سید حسین باد کوبه ای بود، که سالیان دراز در نجف اشرف در معیت برادرش مرحوم
آیت الله حاج سید محمد حسن طباطبایی الهی نزد او به درس و بحث مشغول بودند.

و اما معارف الهیه و اخلاق و فقه الحدیث را نزد عارف عالیقدر و کم نظیر
مرحوم آیت الله سید علی آقا قاضی طباطبائی(ره) آموختند و در سیر و سلوک و مجاهدات
نفسانیه و ریاضات شرعیه تحت نظر و تعلیم و تربیت آن استاد کامل بودند.

استاد امجد نقل می کند که « حال مرحوم علامه، با شنیدن نام آیت الله
قاضی دگرگون می شد. »

حجت الاسلام سید احمد قاضی از قول علامه نقل می
کند که:
« پس از ورودم به نجف اشرف، به بارگاه امیرالمؤمنین علیه السلام رو
کرده و از ایشان استمداد کردم. در پی آن، آقای قاضی نزدم آمد و فرمود:
« شما
به حضرت علی علیه السلام عرض حال کردید و ایشان مرا فرستاده اند. از این پس، هفته
ای دو جلسه با هم خواهیم داشت. »

و در همان جلسه فرمود:
«
اخلاصت را بیشتر کن و برای خدا درس بخوان. زبانت را هم بیشتر مراقبت
نما.»


فعالیت و کسب درآمد<\/h6>

مرحوم علامه در مدتی که در نجف مشغول تحصیل بودند بعلت تنگی معیشت و
نرسیدن مقرری که از ملک زراعیشان در تبریز بدست می آمد مجبور به مراجعت به ایران می
شود و مدت ده سال در قریه شادآباد تبریز به زراعت و کشاورزی مشغول می شوند.

فرزند ایشان مهندس سید عبدالباقی طباطبائی می گوید:
« خوب به یاد دارم
که، مرحوم پدرم دائماً و در تمام طول سال مشغول فعالیت بود و کارکردن ایشان در فصل
سرما در حین ریزش باران و برفهای موسمی در حالی که، چتر به دست گرفته یا پوستین
بدوش داشتند امری عادی تلقی می گردید، در مدت ده سال بعد از مراجعت علامه از نجف به
روستای شادآباد و بدنبال فعالیتهای مستمر ایشان قناتها لایروبی و باغهای مخروبه
تجدید خاک و اصلاح درخت شده و در عین حال چند باغ جدید، احداث گردید و یک ساختمان
ییلاقی هم در داخل روستا جهت سکونت تابستانی خانواده ساخته شد و در محل زیرزمین
خانه حمامی به سبک امروزی بنا نمود. »


مهارتهای علامه<\/h6>

فرزند علامه می افزاید:
« پدرم از نظر فردی، هم تیرانداز بسیار
ماهری بود و هم اسب سواری تیزتک و به راستی در شهر خودمان- تبریز- بی رقیب بود، هم
خطاطی برجسته بود، هم نقاش و طراحی ورزیده، هم دستی به قلم داشت و هم طبعی روان در
سرایش اشعار ناب عارفانه و ....،
اما از نظر شخصیت علمی و اجتماعی، هم استاد
صرف و نحو عربی بود، هم معانی و بیان، هم در اصول و کلام کم نظیر بود و هم در فقه و
فلسفه، هم از ریاضی( حساب و هندسه و جبر) حظی وافر داشت و هم از اخلاق اسلامی، هم
در ستاره شناسی (نجوم) تبحر داشت، هم در حدیث و روایت و خبر و ...،

شاید
باور نکنید که پدربزرگوار من، حتی در مسائل کشاورزی و معماری هم صاحب نظر و بصیر
بود و سالها شخصاً در املاک پدری در تبریز به زراعت اشتغال داشت و در ساختمان مسجد
حجت در قم عملاً طراح و معماری اصلی را عهده دار بود و تازه اینها گوشه ای از فضایل
آن شاد روان بود وگرنه شما می دانید که بی جهت به هر کس لقب علامه نمی دهند و همگان
بخصوص بزرگان و افراد خبیر و بصیر هیچکس را علامه نمی خوانند مگر به عمق اطلاعات یک
شخص در تمام علوم و فنون عصر ایمان آورده باشند... »


  
حسین آمد و آزاد از یزیدت کرد
خلاص از قفس وعده و وعیدت کرد
سیاه بود و سیاهی
هر آنچه می دیدی
تو را سپرد به آیینه رو سپیدت کرد
چه گفت با تو در آن لحظه
های تشنه حسین؟
کدام زمزمه سیراب از امیدت کرد؟
به دست و پای تو بار چه قفلها
که نبود
حسین آمد و سرشار از امیدت کرد
جنون تورا به مرادت رساند نا گا
هان
عجب تشرف سبزی!جنون مریدت کرد
نصیب هر کس و ناکس نمی شود این بخت
قرار
بود بمیری خدا شهیدت کرد
نه پیشوند و نه پسوند، حرّ حرّی تو
حسین آمد و آزاد
از یزیدت کرد

http://www.mshohada.ir/pics/large/img545.jpg


  
   مدیر وبلاگ
آرزو
سعی بر این دارم مورد قبول تمام دوستان باشد
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :2
بازدید دیروز :9
کل بازدید : 62973
کل یاداشته ها : 70


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ