ایینه طاقت دیدن ندارد...
چرا که در چشم هایم تو را می بیند و در فراقت می
شکند!
اسمان طاقت بغض ندارد...
چرا که با دیدن بغضم گریه اش می
گیرد
به دریا می نگرم ...
چون دل طوفانی ام را می بیند خشمگین می
شود
خورشید با دیدن غروب شادی هایم...
خودش را در پشت چهره ی شب پنهان می
کند
و گل با دیدن شبنم به روی گونه هایم...
پژمرده می شود و می میرد!
اما تو نیستی...
نیستی و بی تو همه ی دنیا در مقابل
چشمانم تیره و تار است
برگرد! برگرد و نفس تلخم را ببین که چگونه برای بودن تلاش می
کند...
تا شاید شب را صبح کند و از دیدارت جان دوباره
بگیرد...!
و من تا
ابد منتظرت خواهم ماند!