سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اهل کاشانم روزگارم بد نیست
...

اهل کاشانم.

روزگارم بد
نیست.

تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر
سوزن ذوقی .

مادری دارم ، بهتر از برگ درخت
.

دوستانی ، بهتر از آب روان
.

 

 

و خدایی که در این نزدیکی است
:

لای این شب بوها ، پای آن کاج
بلند.

روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه
.

 

 

من مسلمانم .

قبله ام یک گل سرخ
.

جانمازم چشمه ، مهرم نور
.

دشت سجاده ی من
.

من وضو با تپش پنجره ها می
گیرم.

در نمازم جریان دارد ماه ، جریان
دارد طیف .

سنگ از پشت نمازم پیداست
:

همه ذرات نمازم متبلور شده است
.

من نمازم را وقتی می
خوانم

که اذانش را باد ، گفته باشد سر
گلدسته ی سرو.

من نمازم را ، پی « تکبیرة الاحرام
» علف می خوانم،

پی « قد قامت » موج
.

 

 

کعبه ام بر لب
آب

کعبه ام زیر اقاقی هاست
.

کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به
باغ ، می رود شهربه شهر.

 

 

« حجر الاسود » من روشنی باغچه است
.

 

اهل کاشانم

پیشه ام نقاشی
است:

گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می
فروشم به شما

تا به آواز شقایق که در آن زندانی
است

دل تنهایی تان تازه شود
.

چه خیالی ، چه خیالی ، ... می
دانم

پرده ام بی جان است
.

خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی
است .

 

 

اهل کاشانم .

نسبم شاید
برسد

به گیاهی در هند ، به سفالینه ای از
خاک « سیلک » .

نسبم شاید ، به زنی فاحشه در شهر
بخارا برسد .

 

 

پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت
دو برف ،

پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی
،

پدرم پشت زمان ها مرده است
.

پدرم وقتی مرد ، آسمان آبی بود
،

مادرم بی خبر از خواب پرید ، خواهرم
زیبا شد .

پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر
بودند .

مرد بقال ازمن پرسید: چند من خربزه
می خواهی ؟

من ازاو پرسیدم : دل خوش سیری چند
؟

 

 

پدرم نقاشی می کرد
.

تار هم می ساخت ، تار هم می زد
.

خط خوبی هم داشت
.

 

 

باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود
.

باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه
،

باغ ما نقطه ی برخورد نگاه و قفس و
آینه بود .

باغ ما شاید ، قوسی از دایره ی سبز
سعادت بود .

میوه ی کال خدا را آن روز ، می
جویدم در خواب .

آب بی فلسفه می خوردم
.

توت بی دانش می چیدم
.

تا اناری ترکی بر می داشت، دست
فواره ی خواهش می شد .

تا چلویی می خواند ، سینه از ذوق
شنیدن می سوخت .

گاه تنهایی ، صورتش را به پس پنجره
می چسبانید .

 

 

شوق می آمد ، دست در گردن حس می
انداخت .

فکر ، بازی می
کرد

زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید ،
یک چنار پر سار .

زندگی در آن وقت ، صفی از نور و
عروسک بود .

یک بغل آزادی بود
.

زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود
.

 

 

طفل پاورچین پاورچین ، دور شد کم کم
در کوچه ی سنجاقکها.

بار خود را بستم ، رفتم از شهر
خیالات سبک بیرون

دلم از غربت سنجاقک
پر.


   مدیر وبلاگ
آرزو
سعی بر این دارم مورد قبول تمام دوستان باشد
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :27
بازدید دیروز :5
کل بازدید : 65053
کل یاداشته ها : 70


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ