باید از پا بیفتم تا ترانه بشکفه
دل باید خون بشه تا یه عاشقانه بشکفه
بین این همه تبرزن دوباره قد می کشم
تا تو هرزخم تبر صد تا جوانه بشکفه
نازنین ! بدون تو دنیارو باور ندارم
با تو از رمز طلسم قصه سردرمیارم
لحظه ی سقوط من دست تو مثل معجزه س
شب می ترسه از خودش وقتی می گم : دوست دارم
ابروهات کمون آرش تو چشات هزارتا خورشید
من و دلواپسیام رو تنها چشمای تو فهمید
واسه پیدا کردنت از پل گریه رد شدم
لهجه ی روزای خاکستری رو بلد شدم
بی تو هر جا که می رم سایه ها آفتابی میشن
من مثه رودخونه ها اسیر دست سد شدم
نازنین ! هر جا باشی قصه نویس تو منم
با عقیق چشم تو طلسم دیو رو می شکنم
بگو چنتا غزل پای تو قربونی کنم ؟
برای طلوع تو چنتا شب خط بزنم ؟
ابروهات کمون آرش تو چشات هزار تا خورشید
من و دلواپسیام رو تنها چشمای تو فهمی
شهر کوچک «واتسکا» واقع در شمال شرقی ایالت ایندیانا درست شبیه به دیگر شهرهای کوچک نیمه وسترن و کشاورزنشین اواخر قرن نوزدهم آمریکا بود و کمتر اتفاق عجیبی در آن می افتاد تا اینکه ماه جولای سال 1877 فرا رسید. در این ماه بود که برای نخستین بار «معمای واتسکا» آغاز شد.
در ماه جولای سال 1877 دختر 13 ساله ای به نام «لورنسی ونوم» برای اولین بار به عالم خلسه عجیب و غریبی فرو رفت و گفت با فرشتگان و ارواح مردگان صحبت می کند! این جملات عجیب گاه روزی چند بار به وقوع می پیوست و بعضی از آنها ساعت ها به طول می انجامید. در طول مدت خلسه، لورنسی با صداهای مختلف صحبت می کرد و از مکان هایی سخن می گفت که در طول عمرش آنجا را ندیده و تعریفش را نشنیده بود و وقتی سرانجام از آن حالت خارج می شد هیچ یک از آن حرف ها و حالت ها را به خاطر نمی آورد. خبر اتفاقات عجیبی که در خانه توماس و لورنیدا ونوم می افتاد به سرعت در شهر پیچید و حتی به دیگر شهرها نیز راه یافت و همه آرزو داشتند به واتسکا بروند و این دختر عجیب را ببینند. در آن زمان تلاش برای ارتباط با ارواح در آمریکا به اوج خود رسیده بود و خیلی ها به این موضوع علاقه نشان می دادند و می خواستند بدانند لورنسی چطور با عالم ارواح ارتباط برقرار می کند ولی خانواده ونوم علاقه ای به این موضوع نداشتند و تنها به آرامش و سلامت دخترشان می اندیشیدن. آنها لورنسی را از این دکتر به آن دکتر می بردند تا شاید کسی بیماری عجیب او را تشخیص داده و او را درمان کند ولی در نهایت به آنها گفته شد لورنسی دچار بیماری روحی شده و باید برای درمان به آسایشگاه روانی ایالتی برود. خانواده دلشکسته ونوم که فکر می کردند این کار تنها راه نجات دخترشان است تصمیم گرفتند او را در آسایشگاه بستری کنند.اما پیش از بستری شدن لورنسی یعنی در ماه ژانویه 1878 مردی به نام «آسا راف» که ساکن واتسکا بود به خانه پدری ونوم رفت. او گفت که دخترش «مری» درست همین مشکل لورنسی را داشت و از آنها تقاضا کرد لورنسی را به آسایشگاه بفرستند زیرا دختر او «مری» نیز به آسایشگاه روانی فرستاده شده و در آنجا فوت کرد. آقای راف معتقد بود روح مری هنوز در کنار آنهاست و احساس می کرد این روح حالا در جسم لورنسی ونوم حلول کرده است! این آغاز یک سری اتفاقات بود که شهر واتسکا را تکان داد و معمایی را به وجود آورد که تا امروز حل نشده باقی مانده است. برای درک این موضوع باید اول به «مری راف» و زندگی او بپردازیم: «مری» دختر «آساراف» در اکتبر 1846 به دنیا آمد و از شش ماهگی دچار حملات روحی یا صرعی عجیبی می شد. این حملات تا 19 سالگی ادامه داشت و بر شدت آنها افزوده می شد تا سرانجام روز 5 جولای سال 1865 در آسایشگاه جان سپرد. او در کودکی از صداهایی شکایت می کرد که در سر خود می شنید. این صداها به او امر می کردند که کارهایی را انجام دهد که می دانست درست نیست. وقتی بزرگ تر شد ساعت های متمادی به عالم خلسه فرو می رفت. در طول این مدت قدرت عجیبی می یافت و از چیزهایی صحبت می کرد که در اوقات معمولی چیزی از آنها نمی دانست. ? آنها چیزی نمی دانستند وقتی مری از دنیا رفت، لورنسی تقریبا یک ساله بود. وقتی هفت ساله بود به همراه خانواده به «واتسکا» نقل مکان کرد. خانواده ونوم هیچ چیزی از داستان عجیب مری نمی دانستند ولی روز 11 جولای 1877 اتفاقات عجیب شروع شد. آن روز وقتی لورنسی از خواب بیدار شد احساس سرگیجه و حالت تهوع داشت. او پیش مادرش به آشپزخانه رفت و گفت حالش بد است و ناگهان غش کرد و افتاد. پنج ساعت بعد لورنسی از خواب بیدار شد و گفت حالش خوب شده است ولی همان روز اولین حمله خلسه به او دست داد. او در حالت خلسه می گفت ارواح بسیاری را می بینید و حتی روح برادرش را که در سال 1874 مرده بود را هم می دید. او در این وضعیت با صداهای مختلف مردانه و زنانه و گاه به زبان های خارجی عجیب و غریبی حرف می زد. داستان لورنسی و وضعیت او تیتر درشت روزنامه ها شد و آقای راف بیش از هر کسی که خبرهای او را دنبال می کرد و وقتی فهمید والدین لورنسی می خواهند او را به آسایشگاه بسپارند بلافاصله به سراغ آنها رفت و آنها را قانع کرد اجازه دهند «دکتر وینچستر استیونس» روانشناس او را ببینند. خانم و آقای ونوم با تردید پذیرفتند و دکتر استیونس، لورنسی را هیپنوتیزم کرد و سعی نمود با ارواح درون جسم او ارتباط برقرار کند. چند ثانیه بعد لورنسی شروع به صحبت با صدایی مردانه شد و سپس از طرف روح فردی به نام کاترینا هوگان و بعد از آن مردی به نام «ویلی کانینگ» حرف زد. بعد از یک ساعت او اعلام کرد نام روحی که در جسم اوست «مری راف» می باشد. این حالت تا روز بعد ادامه داشت و لورنسی ادعا می کرد «مری راف» است. او نمی دانست کجاست و خانم و آقای ونوم یعنی پدر و مادرش را نمی شناخت. در این وقت همسر و دختر آقای راف که «مینروا» نام داشت به خانه ونوم ها آمدند. لورنسی بلافاصله پس از دیدن آنها گفت: مامان و «نروی» آمدند. جالب اینجاست که پس از مرگ مری دیگر هیچکس مینروا را «نروی» صدا نمی زد! روز یازدهم فوریه لورنسی یا همان «مری» به خانه، پدری راف که آنجا را خانه خود می دانست رفت و خیلی احساس راحتی می کرد او تمام همسایه ها را می شناخت و نسبت به خانم و آقای ونوم غریبی می کرد. او در آن خانه بسیار خوشحال بود و هیچ مشکل روحی نداشت. تا هفت ماه بعد این وضعیت ادامه داشت و در این مدت خانم و آقای ونوم مرتب به دخترشان سر می زدند. سرانجام در اوایل ماه می 1878 لورنسی به خانواده راف گفت وقت رفتن نزدیک است ولی از این بابت خیلی غمگین ناراحت بود. دو روز بعد مری رفت و لورنسی به خانه خانواده ونوم بازگشت. از آن به بعد لورنسی دیگر مشکل روحی و حالت خلسه نداشت و اثری از بیماری در او دیده نشد. پدر و مادرش مطمئن شدند که دخترشان درمان شده است و از این بابت از روح «مری راف» ممنون بودند. واقعا چه اتفاقی در شهر کوچک واتسکا افتاد؟ آیا به واقع روح مری راف جسم لورنسی را تسخیر کرده بود؟ خانواده های این دو دختر و صدها نفر از کسانی که از نزدیک آنها را می شناختند از این بابت مطمئن بودند. ولی چه توضیح دیگری می توان برای آن اتفاقات و معمای واتسکا داشت؟! |
انواع کهکشان ها
خوشه های کهکشانی
کهکشان راه شیری
رویت کهکشان ها
آیا ما در مرکز جهان هستیم ؟